ساعت چهارده و ده دقیقه مامان چراغ هال رو روشن کرد. اولین چراغ امروز. قبلش همه دراز کشیده بودیم، مامانی، باباجی، مامان، من. من داشتم به بازوهای تپلم نگاه می کردم که تو لباس خواب چه ی به نظر میان. با موهای کوتاه آبی. به کمردرد و این که هربار می شم دلم می خواد یکی باشه بغلم کنه. وقتای دیگه نبودش خیلی به چشم نمیاد ولی وقتی م بو یاس میاد. درواقع بوش کل اتاقو پر کرده. سی سالگی عجیب بود. روز تولدم دلم گرفته بودم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دکتر اشتباهی دانلود و پخش آنلاین فیلم Matt عمده فروشی رها wellcome ARMY Tara فروردین ایده عکاسی این روزها طراحی